میزان مرگ هراسی در زندگی انسان ها
مهارت های روانی | هرچه کمتر درباره مرگ انسان ها سخن گفته شود ترس و اضطراب از مرگ افزایش پیدا می کند!
اولین واقعیت این است که گفت وگو درباره مرگ ارتباط و پیوستگی معناداری با کاهش ترس از مرگ دارد. مطابقِ این نسبت معکوس، هرچه درباره مرگ بیشتر سخن گفته شود، ترس آدمیان از مرگ کمتر می شود و هرچه کمتر درباره مرگ سخن گفته شود ترس از مرگ افزایش پیدا می کند.
دومین واقعیت این است که زنان بیشتر از مردان از مرگ می ترسند. در این باب تبیین های فراوانی وجود دارد اما تاکنون فقط یک تبیین اقبال بیشتری پیدا کرده و آن این است که زنان با ساحت دوم وجود خود (ساحت احساسات و هیجانات و عواطف) بسیار صادقانه تر مواجه می شوند.
در واقع مردان گویا روی این ساحت خاک می پاشند و طبعاً به همین دلیل روی احساس ترس از مرگ آنها هم خاک پاشیده می شود.
سومین واقعیت این است که بر خلاف تصوری که در فهم عرفی وجود داشت، با افزایش سن ترس از مرگ کاهش می یابد. در فهم عرفی همیشه تلقی این بود که انسان ها هرچه به مرگ نزدیک تر می شوند مرگ هراس تر می شوند اما اکنون گفته می شود که آدمی هرچه به مرگ نزدیک تر می شود کمتر از مرگ می هراسد.
چهارمین واقعیت این است که هرچه کشاکش روانی انسان ها در جهات دیگر زیاد می شود، ترس آنها از مرگ هم افزایش پیدا می کند. بنابراین جوامع هر چقدر بخواهند ترس از مرگ را در شهروندانشان کاهش دهند باید کشمکش های روانی دیگر را از شهروندان خود بگیرند. به تعبیر دیگر اگر از فقر بترسیم، ترس از فقر، ترس از مرگ را هم افزایش می دهد.
مرگ انسان ترس و اضطراب در پی دارد
اگر از خیانت شریک زندگی تان بترسید از مرگ هم می ترسید. فروید میگفت ترس از مرگ، صورت مبدل ترس دیگری است. حالا این ها به جای این اعتقاد فروید، می گویند ترس های دیگر هرچه افزایش پیدا کند، ترس از مرگ هم بیش تر می شود.
پنجمین واقعیت این است که اکثر آنهایی که ترس از مرگ دارند، در واقع از احتضار ترس دارند و از روزهای آخر زندگی می ترسند، نه از خودِ مرگ. بسیاری از افراد وقتی وارد کلینیک روانشناسی می شوند می گویند که از مرگ می ترسند، اما بعد از مدتی عمدتاً مشخص می شود که ترس آنها نه از خودِ مرگ بلکه از دوران احتضار است.
پس سخن فروید از این جهت درست است که می گفت آدم ها تصوری از مرگ ندارند که از مرگ بترسند و در واقع از واقعیت های روزهای پیش از مرگ می ترسند. این نکته تایید می کند که تعابیر زبانی ای که دلالت بر مرگ می کند بی معنی هستند.
ششمین واقعیتی هم به این واقعیت های مسلم روانشناختی ملحق شده اما هنوز همه محققان درباره آن اجماع ندارند و اولین بار الیزابت کوبلر راس، روانشناس مرگ آن را ادعا کرد.
کوبلر راس چهل سال از تحقیقات روانشناسی اش را به مرگ اختصاص داد و سه اثر کلاسیک درباره مرگ نوشت. از این سه اثر یکی هم به نام درباره مرگ و مردن به فارسی ترجمه شده است. مدعای اصلی او این بود که آدم ها وقتی از مرگ قریب الوقوع خود باخبر می شوند پنج مرحله را پشت سر می گذارند.
مرحله اول، مرحله انکار است و انسان تا مدتی در مرحله انکار باقی می ماند. مثلا می گویم که پزشک من درست تشخیص نداده است و تلاش می کنم بگویم که پزشکم اشتباه می کند که می گوید من سه ماه بیشتر زنده نمی مانم.
مرحله دوم، مرحله خشم است. در این مرحله شخص دائماً می پرسد چرا من؟ و پای سرنوشت و ظلم دیگران را پیش می کشد.
مرحله سوم، مرحله چانه زنی است و شخص با خودش و خدا عهد و پیمان هایی می بندد. این که ظلم هایی را انجام داده و اگر نمیرد این ظلم ها را جبران می کند.
مرحله چهارم ناامیدی است و شخص درگیر افسردگی درونی می شود. در خود فرو میرود و هیچ علائمی که مبنی بر ابراز وجود باشد از خود نشان نمی دهد. کاملا تسلیم می شود.
مرحله پنجم، مرحله رضایت است و شخص، آهسته آهسته از این که مرگش نزدیک می شود احساس لذت می کند. در این مرحله رفتار آدمی و حتی چهره اش هم عوض می شود.
کوبلر راس شک نداشت که همه انسان ها این پنج مرحله را پشت سر می گذارند و حرف او این بود که باید جدیت بیشتری بکنیم تا آدم ها زودتر به مرحله پنجم، مرحله رضایت، برسند.
در شرایطی که نمی توانیم خدمت آبژکتیو به فرد بکنیم (چون مثلا سرطان او در حال پیشروی است) این تنها خدمت سابژکتیوی است که پزشک یا روانپزشک می تواند به فرد بکند.
بنابراین بهترین خدمتی که می توان به آدمیان کرد این است که زودتر به مرحله پنجم برسند. تحقیقات کوبلر راس همچنین نشان می دهد که سرعت انسان ها در گذر از مراحل پنجگانه به یک اندازه نیست.
البته این واقعیت هم تا حدی درست است که برخی افراد وقتی به این «مرحله رضایت» می رسند، بیماری مهلک در آنها شروع به عقبگرد می کند، یعنی چون زودتر به مرحله رضایت رسیده اند به لحاظ آبژکتیو به آنها کمک شده و بیماری آنها عقب کرده است.